غريبانه نشسته بودم و تنها با دستم گردنم را نوازش ميکردم
از من پرسيد...
چه دردي ست که تورا غلبه شده است ... اشکت را جاري کرده است ...
ميان بغض و اشک هايم خنده بر لبهايم نشست ...
که در اين حال آرام ترينم ... نميداند...
خدايم از رگ گردنم نزديکتر است دارم خدايم را نوازش ميکنم...
ياعلي