ه روي ما به شرط بنــــدگي در مي گشايد عشق
عجب داروغـه اي! باج سر دروازه مي گيرد
چرا اي مرگ مي خندي؟ نه مي خواني، نه مي بندي
کتابي را که از خون جگر شيــرازه مي گيرد
ملال آورتر از تکــــــــرار رنجي نيست در عالم
نخستين روز خلقت غنچه را خميازه مي گيرد