بيا و ختم کن به چشم هايت انتظار رابه بي صدا تبسمي، صدا بزن بهار رانبودن تو کوه را پر از سکوت کرده استو دشت هاي خسته از قرون بي شمار رابه گوشه چشمي از تو دردها به باد مي روندبزن به زخم عشق آن نگاه شاهکار رابيا که مدتي ست از ميانه، نو رسيده هابه گوشه رانده اند عاشقانِ کهنه کار راتمام جمعه ها، زمين اميدوار مي شودکه پرکني از آفتاب، آسمان تار رابريز خون تازه عبور زير گام خودرگان خشک جاده هاي خفته در غبار رانشسته در غروب، روي زين اسب خسته اشنظاره مي کند گذشت تند روزگار را»رکاب در رکاب تو، به سمت شعله تاختن«برآور آرزوي واپسين اين سوار را!