مولايم!به وجدان وجودم قسم كه هر روز در مقابل خورشيد سوزان ميايستم و آن را پاك كننده ي اشكهايم ميدانم و بر پنجره ي آرزو خيره ميشوم و رؤياي تو سير ميكنم. در كنار باغچه ي گل مينشينم و به ياد تو اشك ميريزم و اشكهايم را نثار گلها ميكنم كه شبنم آنها شود. چه بگويم از دلتنگي؟ آن قدر دلتنگ توأم كه خواب به چشمانم نميآيد و آنها هر روز ابري اند.
اي اميد من! نميدانم دلتنگي ام را چه گونه بيان كنم كه هر چه بگويم و بنويسم، كم گفته ام و كم نوشته ام. چه قدر بايد انتظار كشيد كه قافله سالار زندگي، تو را به من برگرداند؟