مي کشم بر بوم نقاشي ملاقاتي بعيدبا مداد آبي ام در صحن ميقاتي بعيدمي کشم خود را در آغوشي صميمانه ترينمي روم از دلخوشي تا ارتفاعاتي بعيدبر سپيد اسب او در صبح باران مي رومسمت شوق لايزالي اتصالاتي بعيدمي گذارد دست در دستم نگاهم مي کندذهن من مشتاق ثبت اتفاقاتي بعيدتيک تاک ساعتي آن گوشه نقاشي اممي کند ترسيم ضربآهنگ اوقاتي بعيددست باران پاک مي شويد تمام حاصلمميزنم زل بر نزول محتوياتي بعيدواقعيت داشت باران مزد نقاشي من يک قدم رو به جلو تا واقعياتي بعيداز دوباره مرد و اسبش را کشيدم با شتابزير باران ميشود ممکن ملاقاتي بعيد