تنها نه حجم سفره بي نان مان تهي است حتي غرور و همت و ايمان مان تهي است ديگر براي بودن فردا چه مانده است ؟ وقتي که تخت و بخت و سليمان مان تهي است اي بيشه ! از چه بار دگر سبز ميشوي ؟ اين جا که مغز تيشه به دستان مان تهي است اين خشت را کجاي زمان کج نهاده اند ؟ آغازمان چه بوده که پايان مان تهي است ؟ برگرد اي لطافت شرقي ! به خانه مان هر چند سال هاست که دستان مان تهي است