مي آيي اي فرداي يلداي پريشاني از انتهاي جاده هاي خيس و بارانيبا کارواني از گل و لبخند مي آييدر واپسين انتظاري تلخ و طولانياي صبح يلدايي ترين شبهاي تاريخيآرامش ديروز يک فرداي طوفانياينجا غروب عمر انسان بودن است آقابازار وحشت زا ترين بُحران انسانيکي ميرسي اي دادخواه داد مظلومان؟تا آدميّت را دوباره زنده گردانياي انتهاي ظلمت شبهاي بي ايمان شرقي ترين خورشيد عالم تاب ربّانيسرد و خموشم من، براي تو دلم تنگ است تا کي به زير ابرهاي صبر مي ماني؟درد نهان، سرّ مگو، رازي مپرس از منبهتر ز من ميدانم اي آقا که ميدانيشد سينة آئينة آدينه ام مجروح اي التيام ندبه هاي صبح عرفانيباز آي! اي احساس باران بر کوير کالاي يوسف گمگشتة دلهاي کنعاني