من از قبيله ي شبنم ولي تو روشني تبار ببين چه ساده روز را ، نشسته ام به انتظار چه فصل سرد و ساکتي ، پناه بر تو اي بزرگ ! چرا نمي رسم به تو ، چرا نمي شود بهار ؟ غمت به روي شانه ام ، دوباره گريه مي کند بيا و تسليت بگو به شانه هاي سوگوار از اين سکوت خسته ام بيا صدا بزن مرا و مرهمي به روي زخم هاي کهنه ام گذار به آسمان نمي رسم ، به حجم سبز خانه ات دلم به انتظار تو ، تو بر ستاره ها سوار !