آورده ام از دريا يک چشم اهوراييچشمي که گمان کرده هر شب تو در اينجاييمي ترسم از اينکه تو آهسته بيايي بازخوابم برود ناگاه بر بالش لالا ييگفتي که ميآيم من هر جا که غم است آنجاغم ميرسد اما تو. نمي آييچشمم به در است اينک در خلوت اين شبها من منتظرت هستم اي حضرت تنهايي