من يک مسافرم در کوچه هاي مضطرب وداغدار شب در لحظه هاي ملتهب وزردرنگ صبح من يک مسافرممن يک مسافرمبا کوله بار رنجبا غربتي عجيببي هيچ آشنا دستان من تهي استاين جاده هم دراز پاي عبور نيستشبهاي ما به ظلمت خود خو گرفته اندمهتاب!مرده استالا نگاه تيره شب آشناي ماست او بر نگاه سرد زمين حکم ميکندآن آشنا کجاستآن نرگس سپيدآن قاصد بهاراي کاش ميرسيدبغض فرو نشانده ما با طلوع اوسرباز ميکند