آيا خبرت هست چه مي کشم؟ از تنهايي خود و ازدحام جمعيت در غربتي خود باخته، پشت ديوار فاصله ميان امواج درد و ساحل ناپيداي آرامش در جاده بي انتهاي عبور پاهاي تاول زده و عصايي شکسته مانده ام ميان تن پوشي از اسارت!در حيرتم بر تاراج فرصت در دايره زمان و زواياي بازي که هندسه عبورم را تا مرز نبودن کشاندند و لحظه هاي ناب بودن را در گوشه هاي تنگ اسير کردند مي دانم خبرت هست چه مي کشم اي قاصد مانوس سحر آيا وقت آمدن نفسي تازه بر اميد نفس باخته ام نيست؟