علفهايي گرد مرداب ريشه در لجن زلف پريشانشان را باد بسوي مرداب شانه کرده است بي هيچ احساسي نسبت به آفتابکه هر روز شاخه هاي بي دريغ نور را بسوي آنها خم مي کند وکو توان ياري گرفتن از اين دست خورشيد نگران مي ماند تا باز فردايي رسد و تلاشي دوباره آيا صداقت آب با چشمه اي زلال از درون مرداب به ياري خورشيد بر خواهد خواست تا به ريشه گياه بگويد اصالت تو از آفتاب آب مي خورد دل خورشيد را مشکن