زمين فقط پنج تابستان به عدالت تن داد و سبزي اين سالها تتمه آن جويبار بزرگ است که از سرچشمه ناپيدايي جوشيد وگرنه خاک را بي تو جرات آباداني نيست تو را با ديدنيهاي مانوس مي سنجم من اگر مي دانستم پشت آسمان چيست تو هماني تو آن بهار ناتمامي که زمين عقيم ديگر هيچگاه به اين تجربت سبز تن نداد آن يکبار نيز در ظرف تنگ فهم او نگنجيدي شب و روز بي قراري پلکهاي توست وگرنه خورشيد به نورافشاني خود اميدوار نيست صبح انعکاس لبخند توست که دم مرگ به جاي آوردي آن قسمت از زمين که نام تو را نبرد يخبندان است اي پهناوري که عشق و شمشير را به يک بستر آوردي دنيا نمي تواند بداند تو کيستي