جبرئيل آمده بود ..
علي و جمله ملائک بودند ..
و محمد، عرق وحي به پيشاني داشت ..
و خدا داشت ترنم ميکرد !!
در ميان سخنانش، غزلي نغز سرود ...
نام آن شعر نکو ، "حضرت زهرا" بود!
الهي!در سر خمار تو داريم و در دل اسرار تو داريم و به زبا ن اشعار تو داريم...اگر گوييم ثناي تو گوييم و اگر جوييم رضاي تو جوييم...
الهي!
چون در تو نگرم از جمله تاجدارانم و تاج بر سر...و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم و خاک بر سر...
جلوه گل عندليبان را غزلخوان مي کند نام مهدي صد هزاران درد درمان ميکند مدعي گويد که با يک گل نمي گردد بهار من گلي دارم که عالم را گلستان مي کنداللهم عجل لوليک الفرج