نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
پيرمرد عاشق به زنش گفت: بيا يادي از گذشته هاي دور کنيم. من
ميرم تو کافه منتظرت و تو بيا سر قرار بشينيم حرفاي عاشقونه بزنيم.
پيرزن قبول کرد.


فردا پيرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولي پيرزن نيومد.
پيرمرد متعجب و نگران به خونه برگشت.

وقتي وارد خونه شد ، ديد پيرزن تو اتاق نشسته و داره گريه ميکنه.
متجب ازش پرسيد: چرا گريه ميکني؟
پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بيام!!!