به انتظار ايستاده ام
براي روزي که بيايي
ميدانم سرانجام دارد
وتو مي ايي
در روزي که اسمان سياه است
وتابستان يخ زده است ودلها مرده
ودستها تهي ونگاه ها رو به پايين
اري مي ايي با نداي الله اکبر
ومن وما وهمه به پا مي ايستيم
ودوباره عطر گل ها به فضا مي پيچد
ودرختان لباس سبز خود را مي پوشند
واسمان ابي مي شود
وگرمي وجودت يخ هاي زمانه را اب ميکند
دوباره دستها بلند مي شوند
اشک ها جاري مي شود
وقلبها به تپش مي افتد
اي مولود رهايي از بند
بيا.............