همه ميدانند همه ميدانند که من و تو از آن روزنه ي سرد عبوس باغ را ديديم و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست سيب را چيديم همه ميترسند همه ميترسند ، اما من و تو به چراغ و آب و آينه پيوستيم و نترسيديم ...