آقا بيا که بي تو پريشان شدن بس است
از دوري تو پاره گريبان شدن بس اس
کنعان دل، بدون تو شادي پذير نيست
يوسف!ظهور کن که پريشان شدن بس است
يعقوب ديده ام چه قَدَر منتظر شود؟
يعني مقيم کلبه ي احزان شدن بس است
گريه ... فراق ... گريه ... فراق ... اين چه رسمي است؟!
ديگر بس است اين همه گريان شدن بس است
موي سپيد و بخت سياه مرا ببين
ديگر بيا که بي سر و سامان شدن بس است
تا کي گناه پشت گناه ايّها العزيز؟
تا کي اسير لذّت عصيان شدن ... بس است
خسته شدم از اين همه بازي روزگار
مغلوب نفس خاطي و شيطان شدن بس است
سر گرم زندگي شدنم را نگاه کن
بر سفره هاي غير تو مهمان شدن بس است
يک لحظه هم اجازه ندادي ببينمت
گفتي برو که دست به دامان شدن بس است
باشد قبول مي روم امّا دعاي تو ...
... در حقّ من براي مسلمان شدن بس است
دست مرا بگير که عبدي فراري ام
دست مرا بگير، گريزان شدن بس است
اِحيا نما در اين شب اَحيا دل مرا
دل مردگي و اين همه ويران شدن بس است
آقا بيا به حقّ شکاف سر علي
از داغ هجرت آتش سوزان شدن بس است
شاعر: محمد فردوسي