مي توانم بعد از اين، با اين خدادوست باشم، دوست، پاک و بي ريا
سفره ي دل را برايش باز کنم
مي توان درباره ي گل حرف زدصاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره، صد هزاران راز گفتمي توان با او صميمي حرف زدمثل باران قديمي حرف زدمي توان تصنيفي از پرواز خواندبا الفباي سکوت آواز خواندمي توان مثل علف ها حرف زدبا زباني بي الفبا حرف زدمي توان درباره ي هر چيز گفتمي توان شعري خيال انگيز گفتمثل اين شعر روان و آشنا:پيش از اينها فکر مي کردم خدا…
بسم الله الرحمن الرحيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين
دل شيخ نشابور، دل پير هرات است * * * دل نور محمد عطر صلوات است
دل گفتم و اين دل سجادهي مکه است * * * تسبيح مدينه است مهر عتبات است
در بارش خنجر دل تازه کن و روح * * * لب تشنهتر از دل چشمان فرات است
هوهو زدن دل عشق است و جنون است * * * حق حق زدن روح صوم است و صلاه است
شعر از سر من دست برداشته اما * * * بالاي سرم باز ابر کلمات است
پايان من و دل آغاز شگفتي است * * * ميميرم و مرگم در قيد حيات است