ايام شباب است شراب اوليتر
با سبز خطان باده? ناب اوليتر
عالم همه سر به سر رباطيست خراب
در جاي خراب هم خراب اوليتر
چون غنچه? گل قرابهپرداز شود
نرگس به هواي مي قدح ساز شود
فارغ دل آن کسي که مانند حباب
هم در سر ميخانه سرانداز شود
با مي به کنار جوي ميبايد بود
وز غصه کنارهجوي ميبايد بود
اين مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازهروي ميبايد بود
ني دولت دنيا به ستم ميارزد
ني لذت مستياش الم ميارزد
نه هفت هزار ساله شادي جهان
اين محنت هفت روزه غم ميارزد
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
هر پاکروي که بود تردامن شد
گويند شب آبستن و اين است عجب
کاو مرد نديد از چه آبستن شد
امشب ز غمت ميان خون خواهم خفت
وز بستر عافيت برون خواهم خفت
باور نکني خيال خود را بفرست
تا در نگرد که بيتو چون خواهم خفت
ني قصه? آن شمع چگل بتوان گفت
ني حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نيست
يک دوست که با او غم دل بتوان گفت
اول به وفا مي وصالم درداد
چون مست شدم جام جفا را سرداد
پر آب دو ديده و پر از آتش دل
خاک ره او شدم به بادم برداد
هر روز دلم به زير باري دگر است
در ديده? من ز هجر خاري دگر است
من جهد هميکنم قضا ميگويد
بيرون ز کفايت تو کاري دگراست
ماهم که رخش روشني خور بگرفت
گرد خط او چشمه? کوثر بگرفت
دلها همه در چاه زنخدان انداخت
وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت
تو بدري و خورشيد تو را بنده شدهست
تا بنده? تو شدهست تابنده شدهست
زان روي که از شعاع نور رخ تو
خورشيد منير و ماه تابنده شدهست
من باکمر تو در ميان کردم دست
پنداشتمش که در ميان چيزي هست
پيداست از آن ميان چو بربست کمر
تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست
گفتم که لبت، گفت لبم آب حيات
گفتم دهنت، گفت زهي حب نبات
گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا
شادي همه لطيفه گويان صلوات
ماهي که قدش به سرو ميماند راست
آيينه به دست و روي خود ميآراست
دستارچهاي پيشکشش کردم گفت
وصلم طلبي زهي خيالي که توراست
بر گير شراب طربانگيز و بيا
پنهان ز رقيب سفله بستيز و بيا
مشنو سخن خصم که بنشين و مرو
بشنو ز من اين نکته که برخيز و بيا