آفتابِ بيزوالي ميبرندماه کامل را هلالي ميبرند
نوبهارِ خسته و خشکيده ازهجمههاي خشکسالي ميبرند
چند مرد آشنا بر دوش خودگوييا تابوت خالي ميبرند
آسمانيها شبانه بيصداعرش را از اين حوالي ميبرند
زيرِ بارانِ صفتهاي جلالابريِ وصف جمالي ميبرند
از مکان، شأن وجود و از زمانروز و هفته ماه و سالي ميبرند
بيّنات روشن تاريخ راتا ابد مثل سؤالي ميبرند