فيض کاشانى
الا يا ايها المهدى، مدام الوصل ناولهاکه در دوران هجرانت بسى افتاد مشکلها صبا از نکهت کويت نسيمى سوى ما آوردز سوز شعله شوقت چه تاب افتاد در دلها چو نور مهر تو تابيد در دلهاى مشتاقانز خود آهنگ حق کردند و بربستند محملها دل بىبهره از مهرت، حقيقت را کجا يابدحق از آيينه رويت، تجلى کرد بر دلها به کوى خود نشانى ده که شوق تو محبان راز تقوا داد زاد ره، ز طاعت بست محملها به حق سجاده تزيين کن، مَهِل محراب و منبر راکه ديوان فلک صورت، از آن سازند محفلها شب تاريک و بيم موج و گردابى چنين هايلز غرقاب فراق خود رهى بنما به ساحلها اگر دانستمى کويت، به سر مىآمدم سويتخوشا گر بودمى آگه، ز راه و رسم منزلها چو بينى حجت حق را، به پايش جان فشان اى فيض!متى ما تلق من تهوى، دع الدنيا و اهملها .