اي آتشي که شعله کشان از
درون شب
برخاستي به رقص
اما بدل به سنگ شدي در سحرگهان
ي يادگار خشم فروخورده ي زمين
در روزگار گسترش ظلم آسمان
اي معني غرور
نقطه ي طلوع و غروب حماسه ها
اي کوه پر شکوه اساطير باستان
اي خانه ي قباد
اي آشيان سنگي سيمرغ سرنوشت
اي سرزمين کودکي زال پهلوان
اي قله ي شگرف
گور بي نشانه ي جمشيد تيره روز
اي صخره ي عقوبت ضحاک تيره جان
اي کوه ، اي تهمتن ، اي
جنگجوي پير
اي آنکه خود به چاه برادر فرو شدي
اما کلاه سروري خسروانه را
در لحظه ي سقوط
از تنگناي چاه رساندي به کهکشان
اي قله ي سپيد در آفاق کودکي
چون کله قند سيمين در کاغذ کبود
اي کوه نوظهور در اوهام شاعري
چون ميخ غول پيکر بر خيمه ي زمان
من در شبي که زنجره ها نيز خفته اند
تنهاترين صداي جهانم که هيچ گاه
از هيچ سو ، به هيچ صدايي نمي رسم
من در سکوت يخ زده ي اين شب سياه
تنهاترين صدايم و تنهاترين کسم
تنهاتر از خدا
در کار آفرينش مستانه ي جهان
تنهاتر از صداي دعاي ستاره ها
در امتداد دست
درختان بي زبان
تنهاتر از سرود سحرگاهي نسيم
در شهر خفتگان
هان ، اي ستيغ دور
آيا بر آستان بهاري که مي رسد
تنهاترين صداي جهان را سکوت تو
کان انعکاس تواند داد ؟
آيا صداي گمشده ي من نفس زنان
راهي به ارتفاع تو خواهد برد ؟
آيا دهان سرد تو را
، لحن گرم من
آتشفشان تازه تواند کرد ؟
آه اي خموش پاک
اي چهره ي عبوس زمستاني
اي شير خشمگين
آيا من از دريچه ي اين غربت شگفت
بار دگر برآمدن آفتاب را
از گرده ي فراخ تو خواهم ديد ؟
آيا تو را دوباره توانم ديد ؟