احرام بستهاي و حرامت نميکنم
دل داري و به کعبهي دلدار ميروي
باري خيال خود به پرستاريم گذار
اي ناطبيب کز سر بيمار ميروي
يعقوب بينوا نه چو جانت عزيز داشت؟
آخر چه يوسفي که به بازار ميروي
اين بار غم کمرشکن است، اي دل از خدا
ياري طلب که زير چنين بار ميروي