يعني اسير نفس بد انديش بودن
پروانگان را هيچ پروايي زجان نيست
سوداي جانان چون بود پرواي جان نيست
پروانه کي پروايي از پرسوختن داشت
او از ازل با سوختن افروختن داشت
اين جمع مشتاقي که بيم سر ندارد
جز وصل يار، انديشهاي ديگر ندارد
در عشقبازي رشک مجنونند اينان
آلالههاي غرق در خونند اينان
اين پاکبازان را چه باک از جان سپردن
زندان بيدل را چه باک از زخم خوردن
با اين سبکباران بيپروا و بيباک
با کاروان لالههاي سينه صدچاک
با اين سبکروحان از خود وارهيده
وارستهاي، دل دادهاي، جان بيشکيبي
درد آشنايي با تن آسايي غريبي
آن کس که دريايي دلش در تابوتب بود
در سينهاش سيناي موساي طلب بود
شوق شهادت در نگاهش موج ميزد
مرغ مهاجر بود و پرتا اوج ميزد
ميرفت و برلب داشت شعر بيقراري
آموخت ياران را طريق سر بهداري