منطق بي نقص اين دنيا زِ هم پاشيده است
زندگي آن نيمه ي پرآب را بلعيده است
من به هر ابري نظر بستم مگر نازل شود
از ديار ما گذشت ست و سپس باريده است
بس که از هر سجده اي، شيطان برايم ساختند
من يقين دارم خدا، ابليس را بخشيده است
يا من آدم نيستم، يا از ازل «آدم» نبود
آن کسي که سيب را از باغ حوّا چيده است
مي شناسم اين نگاه خيره در ديوار را...
مادرم درد مرا در شعرها، فهميده است
من که از دنيا فقط «بَد» ديده و بَد گفته ام
بيت هايم زير وزن دردها پوسيده است
بعد از اين ويرانگي، يک روز هم خواهد سرود
شعرهاي خوب را، آن کس که «خوبي» ديده است... ?