ندارم شمع روشني بي تو در شب هاي سرد بي کسي
من در اين گلستان بي تو برگي زرد هم نيستم
تويي آن روشني جانم در آغاز شب هاي تارم
تويي آن گل در گلستان بي کس
تويي روشني بهاران در بين خورشيدان تابان
تو مهدي نور قلب مني
تو آرامش جان مني
تو سبزي خزان روحم در جنگل هاي فکر و اندوه مني
تو را مي خواهم
آخر اي آقاي من گلستان که بي گل صفايي ندارد