من از اشکي که مي ريزد ز چشم يار مي ترسم
از آن روزي که اربابم شود بيمار مي ترسم
رها کن صحبت يعقوب و دوري و غم فرزند
من از گرداندن يوسف سر بازار مي ترسم
همه گويند اين جمعه بيا! اما، درنگي کن!
از اينکه باز عاشورا شود تکرار مي ترسم!!!