اي بي تو دل تنگم بازيچه توفانها
چشمان تب آلودم باريکه بارانها
مجنون بيابانها افسانه مهجوري است
ليلاي من اينک من... مجنون خيابانها
آويخته دردم ، آميخته مردم
تا گم شوم از خود گم ، در جمع پريشانها
آرام نمي يارد ، گويي غم من دارد
آن باد که مي زارد در تنگه دالانها
با اين تپش جاري ،تمثيل من است آري
اين بارش رگباري ، برشيشه دکانها
با زمزمه اي غم بار ، تکرار من است انگار
تنهايي فواره ، در خالي ميدانها
در بستر مسدودم با شعر غم آلودم
آشقته ترين رودم در جاري انسانها
درياب مرا اي دوست اي دست رهاننده
تا تحته برم بيرون از ورطه توفانها