روشنان چشمهايت کو؟ زن شيرين من! تا بيفروزي چراغي در شب سنگين من مي شوم بيدار و مي بينم کنارم نيستي حسرتت سر مي گذارد ، بي تو بر بالين من خود نه توجيه من از حُسني به تنهايي که نيست ، جز تو از عشق و اميد و آرزو ، تبيين من رنج ، رسوايي ، جنون ، بي خانماني ، داشتم مرگ را کم داشت تنها، سفره ي رنگين من از تو درماني نمي خواهم به وصل ، اما به مهر مر هم زخم دلم باش از پي تسکين من يا به دست آور دوباره عشق او را يا بمير! با دلم پيمان من اينست و جان ، تضمين من من پناه آورده ام با تو، به من ايمان بيار شعر هايم آيه هاي مهر و مهرت دين من شکوه از يار؟ آه ، نه! اين قصه بگذار ، آه ، نه! رنجش از اغيار هم ، کفرست در آيين من
منزوي