آن کشته که بردند به يغما کفنش را
خون از مژه مي ريخت به تشييع غريبش
پيراهني از نيزه و شمشير به تن کرد
زيباتر از اين چيست که پروانه بسوزد
آغوش گشايد به تسلاي عزيزان
خورشيد فروزان شده در تيره گي ِ شام
تا باز به دنيا برساند سخنش را