نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ سپهري 

آب را به روي بچه هاي آسمان بسته اند. لبهاي زنها و کودکان خشکيده است. مرد مامور
مي شود تا مشک آبي به اهل حرم برساند. مثل عقابي بر يالهاي اسب سوار مي شود و به
سمت دريا کشيده مي شود.

فصل برگريزان است و مرد مي‌ خروشد و برگ‌هاي زرد در زير سمهاي اسبش له مي
شوند.
پشت سرش ابري سياه سرفه مي کند؛‌ پيش رويش دريايي تشنه منتظر ايستاده
است.
مرد با شتاب مي‌تازد و راه در پشت سرش گم مي‌شود .
ابرها همچنان
مي‌غرند و او بي هيچ واهمه اي همچنان پيش مي‌رود.
کم کم دريا برايش آغوش باز مي
کند. موج ها به احترامش برمي‌خيزند. فرشته‌هاي نگران، لبخند مي‌زنند.
لب‌هاي ترک
خوررده مرد، همچون کبوتري به سمت خنکاي آب پر مي‌کشند.
دست‌هاي ماتم زده مشک، با
آب آشنا مي شود.
صداي نوزادي شش ماهه دل مرد را مي‌لرزاند. از جا کنده
مي‌شود.
نگاه شعله‌ورش به سمت خيمه هاي افروخته مي‌چرخد.
مرد تشنه، مشک
سيراب را به دوش مي‌ اندازد.
حالا پشت سرش دريايي نگران، پيش رويش
برگريزان...
حالا ساقي مست است و ميخانه در آتش!
ابري هراسان با دلي سياه
مي‌غرد!
برگ‌هاي زرد زير پاهاي اسبش مي شکنند و مرد به سمت کودکان تشنه مي
تازد.
رعدي مي غرد و تيري به چشمهاي بي تابش بوسه مي زند.

برق شمشيري از پشت سر بازوان رشيدش را نشانه مي رود. مشک به گريه مي افتد.

ساقه نخلي مي بيند و مي شکند.
گلوي مشک خشک مي‌شود. مرد از فراز آسمان به
زمين مي افتد. پشت آسمان خم مي شود. صداي ناله اي از عرش بگوش مي رسد.

اسبي بدون سوار خون چکان و سوگوار به سمت خيمه هاي سوخته از عطش قدم بر مي
دارد.
دو دست که خنکاي آب را چشيده‌ اند، کنار ساحل جا مي‌مانند.
صداي چند
کودک؛ سوار بر شانه‌هاي باد؛ نزديک مي‌شود:
_: عمو جان! ... عمو جان! ... عمو!