نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ سپهري 

عصر عاشورا کنار خيمه‌هاي سوخته
ذوالجناحي ماند با يال‌ رهاي سوخته

در هياهوي عصر عاشورا، درست زماني که آسمان سرخ شد، زمين سرخ و چهره برخي از
خجالت سرخ؛ صداي شيهه اسبي که در واقع خروش ضجه‌اي از عمق جان بود؛ باد صحرا را به
آتش کشيد. توفاني از شن به‌پا خاست، غم و غباري عجيب به راه افتاد و در ازدحام خشم
و خون و گرد، اسبي بدون سوار پديدار شد. در همين هنگام، صداي شيون شاعري بلند
شد:

ذوالجناح آمد و آيينه زخم است تنش
هر چه آيينه به قربان چنين آمدنش

اسب لنگان لنگان و خون چکان، اما بيقرار، به سمت خيمه خالي خورشيد خود را
مي‌کشيد. يال‌هاي پريشانش، باد را مي‌شکافت. کاکل خونينش بوي سيب و گودال قتلگاه
مي‌داد. از گوشه تيرهايي که به دست و پايش خورده بود خون مي‌چکيد. زين واژگونش
حرف‌هاي زيادي براي گفتن داشت.

اولين کسي که به سمتش دويد، صبورترين بانوي عالم «زينب» بود. زن‌ها و بچه‌هاي
ديگر هم هراسان رسيدند. نوگلي سراغ بابايش را مي‌گرفت. آن يکي سراغ برادرش را.
ديگري از خوني که به آسمان رفت، مي‌پرسيد. اسب ولي سرش را به زير انداخت و آرام
يال‌هايش را تکان و کاکل خونينش را نشان داد و انگار:

با سکوتي به بلنداي هزاران فرياد
نوحه مي‌خواند و بانوي حرم سينه زنش

ذوالجناح با چشمان پر از اشک خود چه مي‌گفت که صداي ولوله ملائک بلند شد؟

اسب توان ايستادن نداشت. در برق چشمان مي‌شد خيمه‌ها را ديد که به آتش کشيده شده
بودند. کودکان را ديد که آواره صحرا و خارهاي بيابان شدند. تازيانه‌ها را ديد که
بالا مي‌روند و بر بدن‌هاي نحيف کودکان فرود مي‌آيند. همه اينها را ديد و به
يکباره:

آنقدر از بي‌کسي بر سنگ‌ها کوبيد سر
تا که داد آخر به رسم عاشقان جان
ذوالجناح