نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
((يعقوب ليث صفار)) فرماندهى به نام ((ابراهيم )) داشت ، با آنكه مردى دلاور و شجاع بود اما سخت نادان بود و جان خود را بر سر نادانى گذارد.
روزى در فصل زمستان به نزد يعقوب ليث آمد، يعقوب دستور داد از لباسهاى زمستانى خودش به ابراهيم بپوشانند.
ابراهيم خدمتكارى داشت به نام ((احمد بن عبدالله )) كه با ابراهيم دشمن بود.
ابراهيم چون به خانه آمد احمد گفت : هيچ مى دانى كه يعقوب ليث هر كه را لباس خودش دهد در آن هفته او را مى كشد؟!
ابراهيم گفت : نمى دانستم ، علاج آن چيست ؟ گفت : بايد فرار كنيم . ابراهيم بدون تحقيق به حرف خدمتكار تصميم به فرار گرفت . احمد گفت : من هم نزد يعقوب ليث نمى مانم و از شما جدا نخواهم شد و با شما فردا فرار مى كنيم .
از آنجا احمد در خلوت نزد يعقوب ليث آمد و گفت : ابراهيم قصد دارد به سيستان برود و طغيان و شورش كند.
يعقوب ليث فكر كرد و خواست فرمان فراهم كردن لشگرى بدهد، كه احمد گفت : مرا ماءمور سازيد كه خود تنها سر ابراهيم را بياورم ، يعقوب ليث هم اجازه داد.
چون ابراهيم با سپاه خود قصد بيرون رفتن از شهر را كرد، احمد از قفا شمشير بر ابراهيم زد و سر او را براى يعقوب آورد.
يعقوب مقام ابراهيم فرمانده نادان خود را به احمد داد و نزد يعقوب بزرگ و محترم گشت .
نمونه معارف 4/93