به پيش روي من , تا چشم ياري مي کند , درياست !
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !
درين ساحل که من افتاده ام خاموش .
غمم دريا , دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق هاست !
خروش موج , با من مي کند نجوا ,
که : هر کس دل به دريا زد رهايي يافت !
که هر کس دل به دريا زد رهايي يافت ...
مرا آن دل که بر دريا زنم , نيست !
ز پا اين بند خونين بر کنم نيست ,
اميد آنکه جان خسته ام را ,
به آن ناديده ساحل افکنم نيست !
مشيري