چراغ جادو

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 <    <<    31   32   33   34   35    >>    >
 

هربار که کودکانه دست کسي رو گرفتم
گم شده ام !!!
ترس من از گم شدن نيست ..
ترسم از گرفتن دستي ست که بي بهانه رهايم کند !
+ تلاشگران 
هـمـيـشـه حـرفـي بـزن، کـه بـتـواني آنـرا بـنـويـسي

چـيـزي را بـنـويـس، کـه بـتـوانـي آنـرا امـضـاء کـنـي
وچـيـزي را امـضـاء کـن کـه بـتـواني پـايـش بـايـسـتي
” نـاپـلـئـون بـنـاپـارتـــــــ

[گل]


+ سپهري 

ماه، دريا را به خود مي خواند و،

آب،

با كمندي، در فضاها ناپديد؛

دم به دم خود را به بالا مي كشيد .

جا به جا در راه اين دلدادگان

اختران آويخته فانوس ها .

***

گفتم اين دريا و اين يك ذره راه !

مي رساند عاقبت خود را به ماه !

من، چه مي گويم، جدا از ماه خويش

بين ما،

افسوس،



اقيانوسها

...


مشيري

+ سپهري 

لب دريا، سحر گاهان و باران،

هوا، رنگ غم چشم انتظاران،

نمي پيچد صداي گرم خورشيد،

نمي تابد چراغ چشم ياران !

مشيري

+ سپهري 

لب دريا، جدال تور و ماهي،

ز وحشت مي رود چشمم سياهي،

تپيدن هاي جان ها بود بر خاك،

كنار هم، گناه و بيگناهي !

مشيري

+ سپهري 

گل از تراوت باران صبحدم، لبريز

هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز

صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار

كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز

هزار چلچله در برج صبح مي خوانند

هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز

به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست

روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز

مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است

فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز

ببين در آينه ي روزگار نقش بلا

كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز

چگونه درد شكيبايي اش نيازارد

دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز

مشيري

+ سپهري 

به دريا شكوه بردم از شب دشت،

وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت،

به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛

سري ميزد به سنگ و باز مي گشت .!

مشيري


+ سپهري 

نشسته ماه بر گردونه عاج .

به گردون مي رود فرياد امواج .

چراغي داشتم، كردند خاموش،

خروشي داشتم، كردند تاراج ...

+ سپهري 

چو ماه از کام ظلمتها دميدي.

جهاني عشق در من آفريدي.

دريغا با غروب نابهنگام,

مرا در کام ظلمت ها کشيدي...

مشيري

+ سپهري 

اگر ماه بودم , به هر جا که بودم ,

سراغ ترا از خدا ميگرفتم .

و گر سنگ بودم , به هر جا که بودي ,

سر رهگذار تو , جا ميگرفتم .

اگر ماه بودي به صد ناز , ــ شايد ــ

شبي بر لب بام من مي نشستي .

و گر سنگ بودي , به هر جا که بودم ,

مرا مي شکستي , مرا مي شکستي !

مشيري

+ سپهري 

دريا

به پيش روي من , تا چشم ياري مي کند , درياست !

چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !

درين ساحل که من افتاده ام خاموش .

غمم دريا , دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجير خونين تعلق هاست !

خروش موج , با من مي کند نجوا ,

که : هر کس دل به دريا زد رهايي يافت !

که هر کس دل به دريا زد رهايي يافت ...

مرا آن دل که بر دريا زنم , نيست !

ز پا اين بند خونين بر کنم نيست ,

اميد آنکه جان خسته ام را ,

به آن ناديده ساحل افکنم نيست !

مشيري


هيس سـاکت !
فريادت را بي صدا کن
بغضت را نوش جان کن
و اشک هايت را پنهان . . .
اينجا هيچکس به فکر ديگري نيست
هــمه در تکاپوي خواسته هاي خويش هستند
و براي رسيدن به مرادشان از تـــو هم ميگذرند شک نکن ...

سلام
شبتون بخير!

قلمت را بردار بنويس از همه خوبيها
زندگـــي ،عشق ، اميــــــد
و هر آن چيز که بر روي زمين زيبا هست
گل مريــــم ، گل رز
بنويس از دل يک عاشق بي تاب وصال
از تمنــــــا بنويس ...
از دل کوچک يک غنچه که وقت است دگر باز شود
از غروبـي بنويس که چو ياقوت و شقايق ســـرخ است
بنويس از لبخنــــد
از نگاهي بنويس
که پر از عشق به هر جاي جهان مي نگرد....
قلمت را بردار روي کاغذ بنويس ...
زندگي با همه تلخي ها باز هم شيرين است!



امام على عليه السلام :<\/h5>

اَلعَقلُ يَهدى و َيُنجى، و َالجَهلُ يُغوى وَ يُردى؛

عقل راهنمايى مى كند و نجات مى دهد و نادانى گمراه مى كند و نابود مى گرداند.

امام صادق عليه السلام:

الجَبّارونَ اَبعَدُ النّاس منَ اللهِ عزُّ و جلَّ يومَ القيامَةِ؛

دورترين مردم ار خداوند عزّو جل در روز قيامت سرکشانِ متکبّر هستند.



 <    <<    31   32   33   34   35    >>    >