ميان خاک سر از آسمان در آورديمچقدر قمري بي آشيان در آورديموجب وجب تن اين خاک مرده را کنديمچقدر خاطره ي نيمه جان در آورديمچقدر چفيه و پوتين و مهر و انگشترچقدر آينه و شمعدان در آورديملبان سوخته ات را شبانه از دل خاکدرست موسم خرما پزان در آورديمبه زير خاک به خاکستري رضا بوديمعجيب بود که آتشفشان در آورديمبه حيرتيم که اي خاک پير با برکتچقدر از دل سنگت جوان در آورديمچقدر خيره به دنبال ارغوان گشتيمزخاک تيره ولي استخوان در آورديمشما حماسه سروديد و ما به نام شمافقط ترانه سروديم - نان در آورديم -براي اين که بگوييم با شما بوديمچقدر از خودمان داستان در آورديم *به بازي اش نگرفتند و ما چه بازي هابراي اين سر بي خانمان در آورديمو آب هاي جهان تا از آسياب افتادقلم به دست شديم و زبان در آورديم
سعيد بيابانکي