بگزار راز شاعر را با تو بگويم پروانه ازغم عشقي دگر در آتش شمع سوخت و شمع بي اعتنا که نه عشق چشمانش را کور کرده بود و پروانه اي نديده بود در انتظار يار خود آب شد! پروانه ميخواست از غم دل آزادو هم ره شمع شود که خود را سوزاند / تنها گناه شمع عشق بود و پروانه عشق تنها گناهش بود
شمع وقتي پروانه را ديد که شعله اش در کنار جسد پروانه آرام گرفت!