نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
[گل][گل][گل]در سال قحطي ، عارفي غلامي را ديد که شادمان بود.
پرسيد: چطور در چنين وضعي شادي مي کني؟
گفت : من غلام اربابي هستم که چندين گله و رمه دارد و تا وقتي براي او کار مي کنم روزي مرا مي دهد .
عارف گفت : از خودم شرم دارم که يک غلام به اربابي با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمي دهدو من " خدايي " دارم که مالک تمام دنياست و نگران روزي خود هستم. [گل][گل][گل]