ظلمت چشمهات مي نالد، هيچ فانوس بخت روشن نيست
چشم اميد بسته اي به کجا، روشن رد پا تو را مانده است رمل هاي شهيد مي ريزند، نور خود را به پاي رفتن تو تا بجنبي به خويش پا رفته است، سوي آنجا که رد پا مانده است رمل هاي شهيد بيدارند، مي شمارند وقت شن ها را تا بيايد کسي شهادت را، تا بيايد کسي که جامانده است