سکوت و فاصله
يا هيچ گاه، حس کبوتر نداشتم
يا خواستم پرنده شوم، پر نداشتم
تو، بال و پر زدي و رسيدي به آسمان
من، دست از حضيض زمين بر نداشتم
تو، جز جنون و عشق و خطر در سرت نبود
من، جز سکوت و فاصله، در سر نداشتم
روزي که روي شانه ي شاين شهر ديدمت
انگار مسخ بودم و پيکر نداشتم
يک مشت، استخوان و پلاکي که سوخته ست
گفتند اين تو هستي و باور نداشتم
اي کاش! هيچ گاه نمي ديدم، اين تو را
اي کاش! هيچ گاه برادر نداشتم