چشمها – پنجرههاي تو – تأمل دارند
فصل پاييز هــم آن منظرهها گل دارند
ابر و باد و مه و خورشيد و فلک مطمئنم
همــه در گردش چشــم تــو تعادل دارند!
تا غمت خار گلــو هست، گلــوبند چرا؟
کشته هايت چه نيازي به تجمل دارند؟!
همه جا مرتع گرگ است، به اميد که اند
ميش هايم کــه تــه چشم تو آغل دارند؟
برگ با ريزش بـيوقفه به من ميگويد:
در زمين خوردن عشاق تسلسل دارند
هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است
همـــه تا دامنــــه ي کــــوه تحمــــــل دارند