آموزش پیرایش مردانه اورجینال

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 

« پنچ دقيقه قبل از اينکه برم يک نفر اومد کنارم نشست و گفت: آقا يه خاطره برات تعريف کنم؟

گفتم: بفرمائيد!

عکسي به من نشون داد، يه پسر نوزده - بيست ساله‌اي بود، گفت: اسمش «عبدالمطلب اکبري» ست، اين بنده خدا زمان جنگ مکانيک بود و در ضمن ناشنوا هم بود.

عبدالمطلب يک پسر عمو هم به نام «غلامرضا اکبري» داشت که شهيد شده.‌ غلامرضا که شهيد شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالي خودش با ما حرف مي‌زد، ما هم گفتيم: چي مي‌گي بابا؟! محلش نذاشتيم، هرچي سر و صدا کرد هيچ کس محلش نذاشت.

وقتي ديد ما نمي‌فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر کشيد و رويش نوشت: شهيد عبدالمطلب اکبري. بعد به ما نگاه کرد و گفت: ‌نگاه کنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم حتما شوخيش گرفته، ديد همه ما داريم مي‌خنديم، طفلک هيچي نگفت؛ يه نگاهي به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش را پاک کرد. سپس سرش را پائين انداخت و آروم رفت...

فردايش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه‌ عبدالمطلب رو آوردند و دقيقاً توي همين جايي که با انگشت کشيده بود خاکش کردند.»

*آنچه در ادامه اين مطلب خواهيد خواند وصيت نامه کوتاه شهيد عبدالمطلب اکبري است که نوشته:

" بسم الله الرحمن الرحيم "
يک عمر هرچي گفتم به من مي‌خنديدند، يک عمر هرچي مي‌خواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نيستم و مسخره‌ام کردند، يک عمر هرچي جدي گفتم شوخي گرفتند، يک عمر کسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خيلي تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتيم بدونيد، هر روز با آقام حرف مي‌زدم و آقا بهم گفت: "تو شهيد مي‌شي. جاي قبرم رو هم بهم نشون داد. اين را هم گفتم اما باور نکرديد! "