ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
فرزندي پدر پيرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتي به بالاي کوه رسيد، پسر غاري پيدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامي که مي خواست برگردد، با خنده هاي پدر پيرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «به چه مي خندي پدر؟!»
پدر نگاهي به پسر جوانش کرد و گفت: «من هم چون تو، روزي پدر پير و ناتوانم را همين جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا اين جا آوردي. روزي هم پسرت تو را به اين جا خواهد آورد!»
پسر لحظه اي به حرف هاي پدرش انديشيد و آن گاه از ترس آن که مبادا روزي پسرش هم با او چنين کند، پدر را برداشت و به خانه آورد.