مهدي جان !دردهاي زيادي است که به آنها وعده داده ام با آمدنت علاج مي شود.جمعه ها دم غروب وقتي آسمان از اندوه نيامدنتدوباره مثل صدها سال ديگري که خون گريسته استاشک سرخ مي بارد به خود مي گويم :" آقايم باز هم نيامد....."
درست جمعه ها ، وقتي قلبم و قلب همه از تنگي فراغتمثل لاله اي که زير پا لگد شود چروکيده ورنجيده مي شود با خود مي گويماين درد عاقبت مرا خواهد کشت ، و بعد به خود نهيب مي زنم که
** او خواهد آمد **و آنگاه از ديدگانم قطره اي اشک مي چکد و ازسوزان ترين پرده اندوهم مي گويم :مهدي جان درست که من بدم و لايق تو نيستم امّا ...
دوستت دارم