ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
زن و شوهري سالگرد ‏30سالگي ازدواجشونو جشن گرفته بودند.‏ تو يه رستوران کوچيک.‏ سرميز داشتند باهم عاشقانه حرف ميزدند که يوهو يه پري کوچولو ظاهر شد و بهشون گفت چون شما زوج مهربون و وفاداري هستيد به عنوان هديه هرکدوم ميتونيد ‏1‏ آرزو بکنيد تا برآورده کنم!‏
اول به زن گفت آرزو کن.‏ زن گفت من آرزو ميکنم بتونم دور دنيا رو با همسر عزيزم بگردم! پري کوشولو هم اجي مجي کرد و دوتا بليط سفر به دور دنيا ظاهر شد
حالا نوبت مرد بود.‏ مرد گفت همسر عزيزم واقعا متأسفم ولي شانس فقط ‏1بار در خونه آدمو ميزنه.‏ من آرزو ميکنم همسري داشته باشم که ‏30سال ازخودم جوونتر باشه!‏
زن و پري:‏ ‏o_O
پري نگاهي به زن انداخت و گفت:‏ آرزوئه ديگه،‏ نميشه کاريش کرد.‏ و چوب جادوئيشو بالا برد و اجي مجي کرد و در نهايت ناباوري مرد تبديل شد به يه پيرمرد هاف هافوي ‏90ساله هاف هافو