عاشقي ديدم که از معشوقه حسرت مي خريد
تکه تکه قلب را مي داد و مهلت مي خريد
تا سحر بيدار بود و با زبانِ عاشقي
جرعه جرعه شعر مي نوشاند و لکنت مي خريد
لابلاي دوزخِ شبهاي حسرت زاي خويش
در خيالاتش، کنارِ يار، جنّت مي خريد
در کنارِ سفره ي خالي، براي عشقِ خود
از خداي مهربانِ خويش برکت مي خريد
لحظه لحظه ساعتش را مي شکست و بعد از آن
لحظه ها را مي شمرد و باز ساعت مي خريد
قسمتش چيزي به جز تنها شدن گويا نبود
از قضا، در کوچه ي تقدير، قسمت مي خريد
متهم مي شد ميانِ خلق، اما باز هم
آبرو مي داد و جايش، بارِ تهمت مي خريد
نامِ شاعر را نگويم تا نباشد غيبتش
بينوا در شهر مي گشت و محبت مي خريد