ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
سلام ؛

عاشقي ديدم که از معشوقه حسرت مي خريد
تکه تکه قلب را مي داد و مهلت مي خريد

تا سحر بيدار بود و با زبانِ عاشقي
جرعه جرعه شعر مي نوشاند و لکنت مي خريد

لابلاي دوزخِ شبهاي حسرت زاي خويش
در خيالاتش، کنارِ يار، جنّت مي خريد

در کنارِ سفره ي خالي، براي عشقِ خود
از خداي مهربانِ خويش برکت مي خريد

لحظه لحظه ساعتش را مي شکست و بعد از آن
لحظه ها را مي شمرد و باز ساعت مي خريد

قسمتش چيزي به جز تنها شدن گويا نبود
از قضا، در کوچه ي تقدير، قسمت مي خريد

متهم مي شد ميانِ خلق، اما باز هم
آبرو مي داد و جايش، بارِ تهمت مي خريد

نامِ شاعر را نگويم تا نباشد غيبتش
بينوا در شهر مي گشت و محبت مي خريد