ساقي غم من بلند آوازه شدست
سرمستي من برون ز اندازه شدست
با موي سپيد سرخوشم کز مي تو
پيرانه سرم بهار دل تازه شدست
اي چرخ فلک خرابي از کينه توست
بيداد گري شيوه ديرينه توست
وي خاک اگر سينه تو بشکافد
بس گوهر قيمتي که در سينه توست
چون لاله به نوروز قدح گير بدست
با لاله رخي گر تورا فرصت هست
مي نوش به خر مي که اين چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست
از منزل کفر تابدين يک نفس است
وز عالم شک تا يقين يک نفس است
اين يک نفس عزيز را خوش مي دار
کز حاصل عمر ما همين يک نفس است
از من رمقي به سعي ساقي مانده است
وز صحبت خلق بيوفايي مانده است
از باده دوشين قدحي بيش نماند
از عمر ندانم که چه باقي مانده است
چون در گذرم به باده شوييد مرا
تلقين ز شراب ناب گوييد مرا
خواهيد به روز حشر يابيد مرا
از خاک در ميکده جوييد مرا
بر لوح نشان بودنيها بوده است
پيوسته قلم ز نيک و بد فرسوده است
در روز ازل بايست بداد
غم خوردن و نوشيدن ما بيهوده است
نيکي و بدي که در نهاد بشر است
شادي وغمي که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است