ديري ست که از روي دل آراي تو دوريممحتاج بيان نيست که مشتاق حضوريمتاريک و تهي پشت و پس اينه مانديمهر چند که همسايه ي آن چشمه ي نوريمخورشيد کجا تابد از اين دامگه مرگباطل به اميد سحري زين شب گوريمزين قصه ي پر غصه عجب نيست شکستنهر چند که با حوصله ي سنگ صبوريمگنجي ست غم عشق که در زير سرماستزاري مکن اي دوست اگر بي زر و زوريمبا همت والا که برد منت فردوس ؟از حور چه گويي که نه از اهل قصوريماو پيل دماني ست که پرواي کسش نيستماييم که در پاي وي افتاده چو موريمآن روشن گويا به دل سوخته ي ماستاي سايه ! چرا در طلب آتش طوريم